پیر خارکن و آجیل مشکل گشا
یک روز که هوا سرد بود، پیرمرد خارکن که مریض احوال و بی حوصله بود، مثل هر روز راه افتاد و رفت بیابان تا خاری جمع کند و خرج زن و بچه اش را دربیاورد. اما آن روز هر چه تو صحرا گشت، نتوانست خاری جمع کند. و آخر سر، دست خالی برگشت شهر. زن خارکن همین که دید شوهر پیرش دست خالی آمده خانه، پرسید: «مرد! مگر امروز کجا رفته بودی؟»
پیرمرد گفت: «رفتم بیابان، ولی هر چی کردم، نشد پشته ای خاری جمع کنم. حالا هم دندان روجگر بگذار و فکرش را نکن. عوضش فردا جبران می کنم.»
فردا به هر جان کندنی بود، پشته ای خار جمع کرد و چون حسابی خسته و مانده شده بود، پیش از این که راه بیفتد به طرف شهر، با خودش گفت بهتر است آبی به صورتش بزند و لبی تر کند. خارکن رفت طرف چشمه ای که همان نزدیکی بود. وقتی رسید آن جا، مشتی آب برداشت و زد به صورتش و گرد و غبار را که شست، برای آن که نفسی تازه کند، نشست پای چشمه. هنوز پا دراز نکرده بود که رهگذر پیری از راه رسید و به او گفت خسته نباشد. رهگذر خوب که از حال و کار خارکن پرسید، گفت: «بابا! کارت چی هست؟»
خارکن گفت: «پیرمردی خارکنی ام.»
رهگذر از پای چشمه چند تا قلوه سنگ برداشت و به خارکن داد تا تو کوله پشتی اش بگذارد. خارکن که از کار مرد غریبه حیران و مات مانده بود، با دودلی پرسید: «این سنگ ها به چه دردم می خورد؟»
رهگذر گفت: «تو ببرش. کاری به این کارها نداشته باش. فقط یادت باشد که ماه به ماه آجیل مشکل گشا بخر و هیچ وقت هم این نذرش را فراموش نکن.»
خارکن با خودش گفت بهتر است که تو این گوشه ی بیابان دل پیرمرد را نشکند. چون داشت آفتاب غروب می کرد، رفت و پشته ی خارش را برداشت و برگشت به شهر و پشته ی خار را فروخت و مثل هر روزه با پولش نان و گوشتی خرید و رفت خانه. اما نصفه شب که همه خواب بودند، یکهو دختر کوچکه از خواب پرید و داد زد: «ننه! ننه! چرا اتاق این قدر روشن شده؟ رو تاقچه چی هست که این همه برق می زند؟»
خارکن که از خواب پریده بود، گفت: «شاید همان قلوه سنگ هایی است که آن پیرمرد رهگذر از پای چشمه برداشت و داد به من. حالا بخواب تا فردا ببینیم قضیه چی هست.»
فردا که آفتاب زد و دنیا را روشن کرد، خارکن یکی از سنگ ها را برداشت و برد بازار و به طلافروشی نشان داد. اما طلافروش گفت آن قدر پول ندارد که این سنگ را بخرد. خلاصه خارکن به هر صورتی بود سنگ ها را تو بازار آب کرد و آن قدر پول درآورد که دیگر نه تنها فقیر و ندار نبود، که صاحب ثروت زیادی هم شد و دست به کار تجارت زد و خیلی نگذشت که شد بازرگان بزرگی.
از آن طرف دخترهای پیرمرد هم دیگر برای خودشان برو بیایی داشتند و با دخترهای پادشاه هم دوستی به هم زدند، و به خانه ی هم دیگر رفت و آمد می کردند. روزی مرد خارکن که حالا بازرگان اسم و رسم داری بود، می خواست برود سفر تا جنس بفروشد و بخرد. وقتی می خواست با زنش خداحافظی بکند، به او گفت آجیل مشکل گشا یادش نرود و هر ماه نذرش را به جا بیاورد.
تازه چند روزی بود که بازرگان راه افتاده بود که دختر بزرگه ی پادشاه آمد دنبال دختر بازرگان که با هم بروند تو چشمه شنا کنند. دخترها با هم رفتند شنا کردند و دختر بازرگان زودتر از آب آمد بیرون و لباسش را تنش کرد. دختر پادشاه چند دوری زد و بعد از آب زد بیرون و لباس پوشید. همین که خواست گلوبند مرواریدش را بردارد و به گلوش بیندازد، هرچه گشت آن را ندید. از این بپرس، از آن بپرس، پیدا نشد که نشد. انگاری آب شده بود و رفته بود زمین، نگو وقتی دخترها سرگرم آبتنی بودند، کلاغی آمده بود و گلوبند را برداشته بود و برده بود لانه اش. دختر پادشاه اوقاتش تلخ شد و برگشت به قصر و به پدرش خبر داد که گلوبندش گم شده و گفت حتماً کار دختر بازرگان است. شاه گفت همان خارکنی که حالا بازرگان شده؟ این ها اصل و نسب ندارند و حتماً دخترش دزد است. این را گفت و دستور داد تا دختره را بگیرند و ببرند زندان. سه ماه که گذشت، بازرگان هم از سفر برگشت. اما تا بدبخت بی خبر از همه جا پا گذاشت تو شهر، به فرمان پادشاه پدره را هم گرفتند و انداختند تو زندان. پیرمرد تو زندان به خیلی چیزها فکر کرد و دست آخر یادش آمد که نکند زن او آجیل مشکل گشا را فراموش کرده و همه را انداخته به این مصیبت. زودی به یکی از زندانبان ها دو قران داد و به اش التماس که برایش آجیل مشکل گشا بخرد و بیاورد زندان. زندانبان آجیل مشکل گشا را خرید و آورد زندان. پیرمرد دعایی خواند به آجیل پف کرد و این دفعه از زندانبان خواست تا آجیل را بین مردم پخش کند. شب همان روز، پادشاه تا سرش را گذاشت رو بالش و خوابید. دید رهگذری جلوش را گرفت و ازش می پرسید: «چرا پیرمرد خارکن و دخترش را انداخته زندان. گلوبند مروارید دخترش را کلاغی برده و الان تو لانه ی اوست.»
پادشاه بیدار شد و آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، چند سوار را فرستاد تو بیابان تا گلوبند دخترش را تو لانه ی کلاغی پیدا کنند. سوارها گشتند و چناری را پیدا کردند و گلوبند مروارید دختره را از لانه ی کلاغ برداشتند و آوردند خدمت پادشاه. پادشاه هم از این که بازرگان و دخترش را بی گناه زندانی کرده بود، ناراحت و پشیمان شد. وقتی پدر و دختر را بردند خدمتش، از آنها دلجوئی کرد. بازرگان و دخترش آزاد شدند و وقتی برگشتند خانه، پدره رو کرد به دخترش و گفت: «وقتی می رفتم، گفتم آجیل مشکل گشا را فراموش نکنید، به حرفم محل نگذاشتید و این بلا سرمان آمد.»منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}